...که دلم می خواهد بروم. غروب که می شود ناخودآگاه دلم می گیرد. دلم می خواهد همه ی غم ها را به آغوش بکشم و تا بی نهایت بروم و تا بی نهایت سکوت کنم. دلم می خواهد تا دوردست ها را قدم به قدم پیش بروم تا اوج غریبگی... تا اوج ناآشنایی.
غروب که می شود دلم برای خورشید می سوزد که در خون غرق شده است. درست مثل دل من. غروب که می شود دلم برای دیدنت تنگ می شود. و چقدر در آن لحظه دلم می خواهد ببینمت و دست هایت را در دست بگیرم.
می دانم که هر لحظه با منی. می دانم که حتی ثانیه ای تنهایم نمی گذاری. اما من نمی بینمت... صدایت را نمی شنوم. کاش صدایت را می شنیدم. کاش اقلا حضورت را گرم تر از این می فهمیدم.
غروب که می شود دلم می گیرد. دلم می خواهد در هوای سرد زمستانی که هنوز رنگ و بوی برگ های رنگارنگ پاییزی را دارد با دسته دسته ی کلاغ ها همراه شوم و تا دوردست ها در تاریکی غروب پرواز کنم. و بر برهنگی درخت ها و بر هوایی که بس ناجوانمردانه سرد است مرثیه بخوانم.
غروب که می شود دلم می خواهد همصدا با ابر های های گریه کنم و دامنم را میزبان قطرات اشک هایم. غروب که می شود دلم می خواهد با موسیقی غم انگیز طبیعت هم نوا شوم.
دلم می خواهد بخوانم. دلم می خواهد بخوابم. دلم می خواهد بخوابم... بخوابم... بخوابم....
و تو همزمان توی روشنایی هستی. لبخندزنان به من می نگری و بر عجز من می خندی و برایم دعا می کنی. از خودت می خواهی کمکم کنی. به همان اندازه برایم دعا می کنی که خودم برای خودم دعا نمی کنم. می دانم و می دانی که مدت هاست چیزی را برای خودم نخواسته ام.
غروب که می شود با نوای دل انگیز الله اکبرت ناخودآگاه دلم پر می کشد و در آن لحظه چقدر دلم می خواهد ببینمت و دست هایت را در دست بگیرم و می دانم که هر لحظه با منی.
می دانم که حتی ثانیه ای تنهایم نمی گذاری. غروب که می شود به یادت می میرم...می میرم.
:: بازدید از این مطلب : 852
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7