آتشی افروختی در دل و جانم که مپرس...
آنقدر سوخته ای روح و روانم که مپرس...
من به سودای عشق تو رها کردم جان...
آنچنان خار نمودی دل و جانم که مپرس...
رسم عاشق کشی و حجب امانتداری...
هر دو را ترک نمودی به خدایی که مپرس ...
به لبانم شرری در دل و جانم سوزیست...
که به یک شعله زند خرمن آهی که مپرس...
گفتمت از چه مرا خار نمودی تو چنین...
گفتی خموش سیه سرنوشتی که مپرس...
:: بازدید از این مطلب : 1337
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8